بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۳

آن را که ز خود برد تمنای سراغش

چون اشکِ تر از رفتنِ خود کرد ایاغش

هر چرب‌زبانی که به شوخی علم افراشت

کردند چو شمع از نفسِ سوخته داغش

رحم است بر آن خسته‌ که چون آهِ ندامت

در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش

فریاد که در گلشنِ امکان نتوان یافت

صبحی ‌که به شب‌ها نکشد بانگِ ‌کلاغش

پیدایی حق ننگِ دلایل نپسندد

خورشید نه جنسی‌است که جویی به چراغش

این نشئه ز کیفیتِ جولان‌ که‌ گل کرد

تا ذره در این دشت به چرخ است دِماغش

حیرت‌چمنِ مستی و مخموری وهمیم

تمثال در آیینه شکسته‌ست ایاغش

در مملکتِ سایه ز خورشید نشان نیست

ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش

خاکسترت از دودِ نفس بال فشان است

آتش قفسِ فاخته دارد پر زاغش

از شیونِ رنگین وفا هیچ مپرسید

دل آن‌همه خون‌ گشت‌ که بردند به باغش

بیدل من و بزمی ‌که ز یکتایی الفت

خاکسترِ پروانه بود بادِ چراغش