چشم واکردم به خویش، اما ز آغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
شد نظرواکردنی، خواب فراموش شرار
لغزش پای نگاهی داشت، مدهوش شرار
فرصت هستی، گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
با همه کمفرصتی، دیگ املها پختهایم
برق هوشی کو؟ که برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریانتنی
میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگم که در اندیشهٔ رمز فنا،
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت، ز بس کمفرصتیست
میکشد ساغر ز رنگ رفته، مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان، از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار