بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۵

نشاط این بهارم بی‌گل رویت چه کار آید

تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید

ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد

به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید

پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت

جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید

به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن

خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید

شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت

تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید

ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت

هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید

به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری

تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید

فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را

سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید

چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان

کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید

شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران

خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید

هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل

که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید