بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۹

در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود

ناله هم در یاد او سرو روانی می‌شود

لذت وصلت ز بس حسرت‌فریب کام‌هاست

نقش پا هم بهر پابوست دهانی می‌شود

شوق می‌بالد، گناه شوخی اظهار نیست

مطلب از دل تا به لب آید فغانی می‌شود

گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم

صورت آیینه‌ام موی میانی می‌شود

آن حنایی پنجه‌ام‌ کز دامن هر برگ گل

نوبهار رنگ عیشم را خزانی می‌شود

تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست

ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی می‌شود

درخور جهد است حاصل‌ها که از بهر هما

سایه می‌سوزد نفس تا استخوانی می‌شود

اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست

هر که بر می‌آید از خود نردبانی می‌شود

در محبت بس که مینایم شکست آماده است

اشک هم بر من دل نامهربانی می‌شود

نیست بیدل وضع‌ خاموشی نقاب راز عشق

سرمه هم چون دود شمع اینجا زبانی می‌شود