بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۶

باد صحرای جنون هرگه‌ گل‌افشان می‌شود

جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود

پای تا سر عجز ما آیینه‌ نازکدلی‌ست

خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود

پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست

گر گریبان ‌چاک سازم ناله عریان می‌شود

غنچهٔ دل به‌ که از فکر شکفتن بگذرد

کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود

نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است

خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود

معنی دل را حجابی نیست جز طول امل

ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود

در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست

موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود

ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم

چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود

زندگانی را نفس سررشته‌ آرام نیست

موج‌ در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود

عافیت دور است از نقش بنای محرمی

خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود

ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید

عبرت ‌است‌ آنجا که ‌صاحبخانه ‌مهمان می‌شود

غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم

دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود

ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم

سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود

مست جام‌ مشربم بیدل‌ که از موج می‌اش

جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود