بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
حق نیاز به این سجدهها ادا نشود
ز تیرهبختی خود میل در نظر دارد
به خاک پای تو هر دیدهای که وانشود
چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا
دل آب گردد و جام جهاننما نشود
برونِ سایهٔ گل خوابگاه شبنم نیست
سرم به پای بتان خاک شد، چرا نشود؟
توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب
اگر غبار نَفَس سدِ راه ما نشود
مرا ز مرگ به خاطر غمی که هست این است
که خاک گردم و دل محرم فنا نشود
ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند
که شبنم از بَرِ گل خیزد و هوا نشود
دل از غبار تعلق نمیتوان برداشت
نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود
به داغ میکند آخر جنونخرامیها
چو شمع بِه که کسی سربرهنه پا نشود
ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل
که خاک گور هم این زخم را دوا نشود