مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۶

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام

تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام

این دم مست توام رطل دگر دردهم

تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام

چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم

گیرم جام عدم می کشمش جام جام

جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو

گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام

این نفسم دم به دم درده باده عدم

چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام

چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود

ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام

باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص

باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام

موج برآر از عدم تا برباید مرا

بر لب دریا به ترس چند روم گام گام

دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد

من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام