رضی‌الدین آرتیمانی » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مَدح مولای متقیان علی علیه السلام

دگر چه شد که دلم بر کشید ناله زار

دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار

صبا چه گفت به بلبل زبی وفائی گل

که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار

مگر که یار شکسته است ساغر پیمان

مگر که دوست گذشتست از سر اقرار

فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین

امان ز دست ستمهای نرگس بیمار

بعهد آن یک بی نصیبم آزارام

به دور این یک، بی‌نیازم از گفتار

ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان

ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار

کنار داد ز خویشم به چین پیشانی

چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار

بغیر یار نداریم در نظر با آنک

بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار

به بزم وصل به دیدار می نپردازم

بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار

رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر

تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار

هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم

هزار بار بگفتم تو را که ای بی‌عار

تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو

تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار

تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع

تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار

بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ

که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار

چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من

چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار

اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر

و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار

چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور

چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار

رفیق طره پریشان نشسته بر بالین

طبیب دست همان کشیده از بیمار

ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود

طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار

بکار خویش فرو مانده‌ام نمیدانم

گره بکار من ز سبحه است یا زنار

بیمن پیر خرابات عشق دانستم

که دام راه گهی سبحه است و گه زنار

کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم

رهی بما بنمائید یا اولوالابصار

ز قرب غیر مگوئید با من مهجور

حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار

چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر

چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار

تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ

که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار

کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون

کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار

یکیست خاصیت زعفران و گریه من

بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار

بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی

ندیده‌ایم که باشد همیشه طوفان وار

هزار نوح نسازد علاج طوفانم

گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار

مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر

مگر که در دل من آفتاب کرده گذار

زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است

زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار

مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی

مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار

علی عالی اعلا امیر کل امیر

وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار

تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا

که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار

من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت

نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار

زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد

شفاعت تو گنه زیر بار استغفار

غلط نکرده اگر ابروش گمان برده

که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار

سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو

که کیست در پس این پرده روز و شب در کار

زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر

سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار

تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی

که نسبت تو بسی کرده‌اند با جبار

کجا رواست که بر مسند تو بنشیند

سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار

ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون

چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار

چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی

تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار

هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود

هزار بار از آن کرده‌ایم استغفار

چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز

هزار بار اگر یا علی کنم تکرار

همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی

همیشه تا که بود بید را بریدن دار

بریده باد سر دشمنانت همچون بید

شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار

امیدوار چنانم که وقت جان دادن

سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار

رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت

زبان دراز مکن کن به عجز خود اقرار