مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۶

عاقبت ای جان‌فزا نشکیفتم

خشم رفتم بی‌شما نشکیفتم

در جدایی خواستم تا خو کنم

راستی گویم‌، جدا نشکیفتم

۳

کی شکیبد خود کهی از کهربا‌؟

کاهم و از کهربا نشکیفتم

هر جفاکش طالب روز وفاست

من جفاکش از وفا نشکیفتم

نرم نرمک گویدم بازآمدی

گویمش ای جان ما نشکیفتم

۶

ای دل و ای جان و چشم روشنم

بی‌پناه توتیا نشکیفتم

بر سرم می‌زد که دیدی تو سزا

ناسزایم ناسزا نشکیفتم

آزمودم مردگی و زندگی

در فنا و در بقا نشکیفتم

مطربا این پرده گو بهر خدا

ای خدا و ای خدا نشکیفتم