مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۳

نو به نو هر روز باری می کشم

وین بلا از بهر کاری می کشم

زحمت سرما و برف ماه دی

بر امید نوبهاری می کشم

پیش آن فربه کن هر لاغری

این چنین جسم نزاری می کشم

از دو صد شهرم اگر بیرون کنند

بهر عشق شهریاری می کشم

گر دکان و خانه‌ام ویران شود

بر وفای لاله زاری می کشم

عشق یزدان پس حصاری محکم است

رخت جان اندر حصاری می کشم

ناز هر بیگانه سنگین دلی

بهر یاری بردباری می کشم

بهر لعلش کوه و کانی می کنم

بهر آن گل بار خاری می کشم

بهر آن دو نرگس مخمور او

همچو مخموران خاری می کشم

بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام

دام و داهول شکاری می کشم

گفت ای غم تا قیامت می کشی

می کشم ای دوست آری می کشم

سینه غار و شمس تبریزی است یار

سخره بهر یار غاری می کشم