قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - د‌ر مدح شجاع‌السطنه حسنعلی میرزا

منت خدای را که ز تأیید کردگار

فرمود فتح باره با خرز شهریار

حصنی ‌که بر کنار فصیل حصار او

نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار

حصنی‌ که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ

از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار

حصنی‌ که در بیوت بروج رفیع او

سیارگان چرخ برین را بود مدار

حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش

بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار

حصنی ‌که اوج‌ کنگرهٔ او چنان رفیع

کز وی هزار واسطه تا عرش‌ کردگار

در زیر آسمان و فراتر ز آسمان

در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار

زانسوی قعر خندق او نافریده است

جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار

مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم

چون بازوان حیدر کرار استوار

قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل

محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار

بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر

چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار

چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند

چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار

حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه

جز ترکتاز لشکر دارای نامدار

ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع

کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار

فرماندهٔ زمانه‌ که جانسوز خنجرش

برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار

آن حیدری‌ که زاده ز یک‌ پشت و یک شکم

شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار

در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست

گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار

چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر

چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار

گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن

شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار

یکران‌ کوه سنگش پیلی پلنگ خوی

شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار

رویش چو در غضب فلک و درد الامان

رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار

ذکری ز صولت وی و غوغا به ‌کاشغر

حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار

چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم

چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار

در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند

هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار

شاها تویی‌ که چشمهٔ سوزان تیغ تو

برقیست لجه آور و ابریست شعله بار

سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو

سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار

خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح

نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار

تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت

این ملک را سمین ‌کند آن خصم را نزار

در بحر دست راد تو کوپال ‌کوه سنگ

در رزم بشکند سر خصمان خاکسار

آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت

در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار

از چیست ‌فتنه رفته ز بأسش به ‌خواب مرگ

گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار

تابد چو تابه‌، پیکر ماهی درون آب

برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار

دریا در آستین تو یا دست دُرفشان

ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار

سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر

البرز بر به دست تو باگرزگاوسار

آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد

دریای بیکران شود از قطره شرمسار

تابی ز برق تیغ تو و کوه ‌کوه خصم

تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار

خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور

خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار

قهر تو چون خمار شکن باده بشکند

از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار

آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود

از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار

از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب

از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار

تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند

از سهم او نهنگ‌ گریزد به کوهسار

در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم

خون جگر خورد ظفر از درد انتظار

شاها مرا از گردش ایام شکوه است

یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار

اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو

سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار

پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن

هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار

بیچاره من ‌که از فن نه باب و چهار مام

یک‌باره زین‌ دوچار به محنت شدم دوچار

ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی

با چار میخ چاره دو چارم به چارتار

چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم

با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار

در عین نوجوانی ‌گشتم ز غصه پیر

با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار

خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب

شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار

سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود

کم داردی فلک ز حقارت‌ کم از حقار

ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد

دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار

هان ای ملک منم ‌که فلک هرشب از نجوم

بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار

هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر

منسوج جان هماره چو جولاهه‌ گرد غار

هان ای ملک منم ‌که بهم چشمی سپهر

دادی چو آفتاب مرا جای در کنار

هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران

امروز بر خجسته وجود من افتخار

هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر

افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار

هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت

شد در مذاق راحت من زهر ناگوار

هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من

انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار

قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک

از خشم شهریار گریزم به شهر یار

وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب

تضمین ‌کنم دو در یمین هردو شاهوار

برحسب حال خود سختی چند داشتم

لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار

کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر

وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار

ختم محامد تو کنم زین غزل ‌که هست

چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار

بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار

شاهدت لیلتین علی طرفی النهار

باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع

زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار

ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر

ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار

خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست

از ترس مدعی ز چه نامش‌ نهی نگار

هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش

هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار

جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو

نشنیده ‌کس دراز شود شب به نوبهار

قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد

خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار

تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس

تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار

بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر

باشد برت حکایت پیرار و نقل پار