قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

چنین‌ کنند بزرگان چو کرد باید کار

نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان

چنین نماید شمشیر خسروان آثار

دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن

ز برج حوت به‌کاخ حمل‌گشاید بار

بهار را که بدو پشت عشرتست قوی

بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار

شنیده‌یی به ‌گلستان چه ظلم‌ کرده خزان

که شاخ شو‌کت او خشک ‌باد و زرد و نزار

کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل

گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار

ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن

ازار لاله دریدست و طیلسان بهار

ربوده‌است و گرفتست‌ و برده‌است ‌به عُنف

ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار

ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر

ز ساق سبزه برون‌ کرده زمردین شلوار

دهان‌ کبک‌ گرفتست تا نخندد خوش

گلوی ابر گشادست تا بگرید زار

بهار خورد به اقبال پادشا سوگند

که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار

سپه‌ کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ

هرآن سیلح‌که باید نبرد را ناچار

کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد

درفش ازگل سوری طلایه از انهار

ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر

ز برق سازم زنبورهای آتشبار

پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه

سوارگان ز درختان ‌کشم قطار قطار

قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم

منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار

یزک ز باد بهاران قراول از باران

علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار

سنان ز لاله‌ کمند از بنفشه خود از گل

زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار

بگفت این و به تعجیل نامه‌یی به خزان

نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار

که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو

به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار

شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم

بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار

به ‌گوشمال تو اینک دو اسبه آمده‌ام

یکی بمان ‌که برآرم ز لشکر تو دمار

خزان‌ چو نامه فرو خواند با حواشی خویش

چه ‌گفت ‌گفت ‌که باید فرار جست فرار

برید باد صبا در میانه بود و شنید

دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار

به ابرگفت چه غافل نشسته‌ای‌که خزان

گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار

ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف

کشید و خون خزان را بریخت درگلزار

هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت

که از چه‌ کشتش‌ و ناورد زنده در صف بار

نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد

به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار

گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی

به تازیانه جواهر همی‌کند ایثار

جواهری‌که بباید به تازیانه‌گرفت

به‌راستی‌ که من از آن جواهرم بیزار

جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس

که تازیانه به سائل زندکه می‌بردار

امان ملک امین ملک جهان‌ کرم

سحاب جود محیط شرف سپهر وقار

نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی

که هست حامی دین محمد مختار

وجود بی‌مدد جود او رهین عدم

حیات بی‌اثر ذات او قرین بوار

سرود مدحت او مرده را کند زنده

نشاط خدمت او خفته را کند بیدار

به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن

به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار

زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات

زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار

به مهر دوست‌نوازی به قهر خصم‌گداز

به عزم ‌ملک‌ستانی به جود ملک‌سپار

شرف ز خلق تو زاید چو از شر‌اب سرور

کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار

بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور

جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار

به خاکپای تو خوردت روزگار یمین

ز فیض دست تو بردست کاینات یسار

چو با رضای تو از مرگ‌ کس نیارد ننگ

چو با ولای تو از نار کس ندارد عار

نهال قدر ترا جود بار و همت برگ

نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار

قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو

بغیر مال‌کش اندرکف تو نیست قرار

کسی‌که شخص تو بیند‌ گمان برد که خدای

به‌گرد عرصهٔ هستی‌کشیده است حصار

تنی ‌که ‌کاخ تو یابد یقین‌ کنند که قضا

بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار

برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان

فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده به‌کار

معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین

مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار

جهان جاه ترا ناممهدست ‌کران

محیط جود ترا نامعینست‌کنار

کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین

کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار

به وقت خشم تو از آب می‌نخیزد نم

به روز مهر تو از سنگ می‌نزاید نار

تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم

تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار

کسی معاند خود را چنان نسازد پست

کسی مخالف خود را چنین‌ نخواهد خوار

گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش

ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار

تبارک الله ازان‌ کلک ملک‌پرور تو

که دایمش کف جود تو پرورد به کنار

برید عقل و رسول کمال و پیک هنر

عمود دین و عماد جهان و اصل فخار

ستون امن و کلید امان و رایت عدل

منار فصل و ترازوی جود وکان یسار

نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم

سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار

دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض

امین حافظه دستور فهم‌کهف‌کبار

همای خوانمش ار خود همای را باشد

کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار

زمانه‌ایست‌که او را به حکم تست مسیر

ستارهٔست‌که او را به دست تست مدار

گهی به صفحهٔ‌کافور برفشاند مشک

گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار

ظفر درو متهاجم‌کرم درو مملو

خرد درو متراکم هنر درو انبار

مثل بودکه نگوید سر بریده سخن

بریده سر ز چه آید هماره درگفتار

سرش به ‌عذر خوشی ررند و طرفه ‌تز آنک

ز بیم ‌گفتن خواهد سر از زبان زنهار

بزرگوارا از دوری تو بر تن من

شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار

جدایی توگناهی عظیم بود و مرا

از آن‌گناه همی‌کرد باید استغفار

ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص

محامد تو شب و روزکرده‌ام تکرار

زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون

چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار