بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۷

این ستم‌کیشان ‌که وهم زندگی ‌را هاله‌اند

در تلاش خودکشی‌ها شعلهٔ جواله‌اند

عمرها شد حرف دردی آشنای‌ گوش نیست

کوهکن تا بی‌نفس شد کوه‌ها بی‌ناله‌اند

خلقی از خود رفت و اکنون ذکر ایشان می‌رود

کاروان خواب را افسانه‌ها دنباله‌اند

دعوی مردان این عصر انفعالی بیش نیست

شیر می‌غرند و چون وامی‌رسی بزغاله‌اند

سرد شد دل از دم این پهلوانان غرور

رستمند اما بغل‌پرورده‌های خاله‌اند

دل سیاهی یک قلم آیینه‌دار صحبت است

گر همه اهل خراسانند از بنگاله‌اند

جمله با روی ملایم قطره‌اند اما چه سود

چون به مینای دل افتادند یکسر ژاله‌اند

همچو دندان بهر ایذا وصل ‌و هجرشان یکی‌ست

گر همه یک‌ساله می‌آیند و گر صدساله‌اند

با عروج جاه این افسردگان بی‌مدار

بر لب هر بام چون خشت کهن تبخاله‌اند

چشم اگر دارد تمیز حسن و قبح اعتبار

زنگیان جامه گلگون‌، نوبهار لاله‌اند

بیدل از خرد و بزرگ آن به که برداری نظر

دور گاوان‌ رفت و اکنون‌ حاضران‌ گوساله‌اند