بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۳

دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند

با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند

خمیازه سنج تهمت عیش رمیده‌ایم

می آنقدر نبود که رنج خمار ماند

از برگ‌گل درین چمن وحشت آبیار

خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند

یاسم نداد رخصت اظهار ناله‌ای

چندن شکست دل‌ که نفس در غبار ماند

آگاهیم سراغ تسلی نمی‌دهد

از جوهر آب آینه‌ام موجدار ماند

غفلت به نازبالش‌ گل داد تکیه‌ام

پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند

آنجا که من ز دست نفس عجز می‌کشم

دست هزار سنگ به زیر شرار ماند

باید به فرصت طربم خون‌ گریستن

تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند

یعقوب‌وار چشم سفیدی شکوفه‌کرد

با من همین‌ گل از چمن انتظار ماند

بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت

رنگم شکست و آینه‌ای در کنار ماند