بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۹

حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد

ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی‌دانم چه شد

از شکست دل نه‌تنها آب و رنگ عیش ریخت

ناله‌ای هم داشت این ساغر نمی‌دانم چه شد

یأس هستی برد از صد نیستی آن‌سوترم

سوختم چندان‌که خاکستر نمی‌دانم چه شد

صفحهٔ آیینه‌، حیرت‌جوهر این‌عبرت است

کای حریفان نقش اسکندر نمی‌دانم چه شد

گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم

این زمان آن چرخ و آن اختر نمی‌دانم چه شد

دو‌ش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه

کشتی دل بود بی‌لنگر نمی‌دانم چه شد

د‌ر رهت از همت افسرطراز آبله

پای من سر شد از این برتر نمی‌دانم چه‌شد

از دمیدن دانهٔ من ‌کوچه‌گرد بیکسی‌ست

مشت خاکی داشتم بر سر نمی‌دانم چه شد

بیدماغ وحشتم‌، از ساز آرامم مپرس

پهلویی گردانده ام بستر نمی‌دانم چه شد

عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس

قطره‌، دریاگشت‌، پیغمبر نمی‌دانم چه شد