جایی که جام در دست آن مه خرام دارد
مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
عام است ذکر عشاق در معبد خیالش
گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
دی آن نگار مخمور در پردهگردشی داشت
امروز صد خرابات مینا و جام دارد
کممایگان به هر رنگ سامان انفعالند
هستی دو روزه عصیان زحمت دوام دارد
رنگ بهار امکان ازگردش آفریدند
هر صاف درثماست هر صبح شام دارد
جز انفعال ازین بزم کام دگر مجویید
لذات عالم خواب یک احتلام دارد
بیتابی تفسها عمریست دارد آواز
کای صبح پرفشان باش این دشت دام دارد
ضبط نفس در این بحر جمعیتآفرین است
گوهر هزار قلاب مصروفکام دارد
آثار جوهر مرد پنهان نمیتوانکرد
تیغکشیدهٔکوه ننگ از نیام دارد
دل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد
از خلق آنچه دارد آیینه وام دارد
قلقل همین دو حرف است ای شیشه دردسر چند
چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام دارد
گفتم به دلکه عمریست ذوق وصال دارم
خندید کاین خیالت سودای خام دارد
جوش خطیست بیدل پرگار مرکز حسن
دود چراغ این بزم پروانه نام دارد