بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۹

شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد

پرواز من آیینهٔ امکان به شرر داد

از یک مژه شوقی که به آن جلوه ‌گشودم

بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد

صد چاک زد آیینه ز جوهر به‌ گرببان

اظهارکمال اینقدرم داد هنر داد

ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم

از رفتن دل‌گرد خرام که خبر داد

شب مصرعی از خاطر من‌ گشت فراموش

حسرت چقدر یادم از آن موی کمر داد

ضبط نفسم قابل دیدار برآورد

آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد

زان صبح بناگوش جنون ‌کرد نسیمی

هر موج ازبن بحر گریبان به گهر داد

یک ذره ندیدم که به طاووس نماند

نیرنگ خیالت به هزار آینه پر داد

از بس عرق‌آلود تمنای تو مردم

چون ابر غبارم به هوا جبههٔ تر داد

عمری زتحیر زدم آیینه به صیقل

تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد

بیدل چمنستان وفا داغ طرب بود

رنگم به شکستی زد و پرواز سحر داد