بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۶

حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد

زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد

هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت

شکی‌که سر زد از مژه بوی‌گلاب داد

یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این

خون ‌گردد امتیاز که عرض حجاب داد

پرواز شوق از عرق شرم‌گل نکرد

خاکم غبارهای تپیدن به آب داد

از حرص این قدر غم سباب می کشم

لب‌تشنگی سرم به محیط سراب داد

آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد

اشک آنقدر چکید که جام شراب داد

زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است

نشکفت غنچه‌ای‌که نه بوی‌کباب داد

کم‌فرصتی به عرض تماشای این محیط

آیینهٔ خیال به دست حباب داد

از بس که معنی‌ام رقمی جز هوا نداشت

گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد

داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق

جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد

چون صبح در معاملهٔ‌ گیر و دار عمر

چندان نه‌ایم ساده که باید حساب‌ داد

بیدل ز آبروطلبی دست شسته‌ایم

کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد