بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۷

در طلبت شب چه جنونهاگذشت

کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت

جهل‌، خرد پخت وبه‌معموره ریخت

عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت

نقش نگین داشت‌کمال هوس

اسم بجا ماند و مسماگذشت

خلق خیالات بر افلاک برد

از سر این بام هواهاگذشت

پی سپر عجز، چه نازد به جاه

آبله از خاک چه بالاگذشت

جوش نفس بود، می اعتبار

قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت

چون شررکاغذ آتش زده

فرصت ما از نظر ماگذشت

سعی تک وپو، همه را محوکرد

رنگ روانی ز ثریا گذشت

چون شب وروز است تلاش همه

درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت

خط جین فهم به فرداگماشت

خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت

خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد

کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت

ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست

قطره به این جهد، ز دریاگذشت

قافله‌سالار توهم مباش

هرکس ازین بادیه تنهاگذشت

فرصت دیدار وفایی نداشت

آمده بود، آینه‌، اما گذشت

با دم شمشیرقضا چاره چیست

دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت

بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست

عمر در اندیشهٔ سودا گذشت