بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۸

خواجه تا کی باید این بنیاد رسوایی‌ که نیست

بر نگین‌ها چند خندد نام عنقایی‌ که نیست

دل فریبت می‌دهد مخموری و مستی‌ کجاست

د‌ر بغل تا چند خواهی داشت مینایی‌ که نیست

خلقْ غافل در تلاشِ راحت از خود می‌رود

ناکجا آخر برون آرد سر از جایی‌ که نیست

هرچه بینی در جنون‌زار عدم پر می‌زند

گرد ما هم بال می‌ریزد به صحرایی‌ که نیست

ملک هستی تا عدم لبریز غفلت‌های ماست

گر بفهمد کس همین دنیاست‌ عقبایی‌ که‌ نیست

بیش از آن‌ کز وهم دی آیینه زنگاری‌ کنید

در نظرها روشن است امروز، فردایی‌ که نیست

نرگسستان‌هاست هر سو موج‌زن اما چه سود

کس چه‌ بیند زین چمن بی‌ چشمِ بینایی‌ که نیست

همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق

کثرت ابرام بر هم بست درهایی‌ که نیست

زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن

لب به‌ هم آوردنی می‌خواهد انشایی که نیست

آنقدر از خود گذشتن‌ها نمی‌خواهد تلاش

چشم بستن هم پلی دارد به دریایی‌ که نیست

در خیال‌آباد امکان از کجا آتش زدند

عالمی را سوخت حیرت در تماشایی‌ که نیست

هوش اگر داری ز رمز کُن‌فَکان غافل مباش

زان دهان بی‌نشان‌ گل‌ کرده غوغایی‌ که نیست

بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغم‌ کرده است

خار شد رنج تعلق باز در پایی‌ که نیست