بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

تصویر میانت به همان موی میان بست

از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب

واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست

شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید

سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست

سامان ‌کمال آن همه بر خویش مچینید

انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست

منسوب ‌کجان معتمد امن نشاید

زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان ‌بست

ترک طلب روزی از آدم چه خیال است

گندم نتوانست لب از حسرت نان بست

مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم

بر آدم بیچاره که افسار خران بست‌؟

چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید

هرجاگرهی بود براین رشته میان بست

هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست

پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست

کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست

شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست

عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم

بیداد نگاه‌ که بر این سرمه فغان بست

بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی

جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست