سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۹

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش بر مَلا افتاده. جورِ فراوان بردی و تحمّل بی‌کران کردی.

باری به لطافتش گفتم: دانم که تو را در مودّتِ این منظور علّتی و بنایِ محبّت بر زَلَّتی نیست؛ با وجود چنین معنی لایقِ قدرِ علما نباشد، خود را متّهم گردانیدن و جورِ بی‌ادبان بردن.

گفت: ای یار! دستِ عتاب از دامنِ روزگارم بدار. بارها در این مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفایِ او سهل‌تر آید همی که صبر از دیدنِ او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسان‌تر است که چشم از مشاهده بر گرفتن.

هر که بی او به سر نشاید برد

گر جفایی کند، بباید برد

روزی، از دست، گفتمش، زنهار!

چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطرِ اوست

گر به لطفم به نزدِ خود خواند

ور به قهرم براند، او داند