سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد. چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد.

سَریٰ طَیفُ مَن یَجلو بِطَلعَتِهِ الدُّجیٰ

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا

بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی، به چه معنی؟

گفتم: به دو معنی: یکی آن که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده‌ایست شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بکش