سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳

پارسایی را دیدم به محبّتِ شخصی گرفتار، نه طاقتِ صبر و نه یارایِ گفتار. چندان که ملامت دیدی و غَرامت کشیدی، ترکِ تَصابی نگفتی و گفتی:

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنی به تیغِ تیزم

بعد از تو مَلاذ و مَلْجَائی نیست

هم در تو گریزم، ار گریزم

باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفیست را چه شد تا نفسِ خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:

هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند

قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل

پاک‌دامن چون زِیَد بیچاره‌ای

اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟