مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۴

خداوندا مده آن یار را غم

مبادا قامت آن سرو را خم

تو می دانی که جان باغ ما اوست

مبادا سرو جان از باغ ما کم

همیشه تازه و سرسبز دارش

بر او افشان کرامت‌ها دمادم

معظم دارش اندر دین و دنیا

به حق حرمت اسمای اعظم

وجودش در بنی آدم غریب است

بدو صد فخر دارد جان آدم

مخلد دار او را همچو جنت

که او جنات جنات است مبهم

ز رنج اندرون و رنج بیرون

معافش دار یا رب و مسلم

جهان شاد است وز او صد شکر دارد

که عیسی شکرها دارد ز مریم

دعاهایی که آن در لب نیاید

که بر اجزای روح است آن مقسم

مجاب و مستجابش کن پی او

که تو داناتری والله اعلم