پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
مردکِ سنگدل چنان بگزید
لبِ دختر، که خون از او بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه، این چه دندان است؟
چند خایی لبش؟ نه اَنبان است
به مِزاحت نگفتم این گفتار
هَزْل بگذار و جِدّ از او بردار:
خویِ بد در طبیعتی که نشست
ندهد جز به وقتِ مرگ از دست