سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۷

مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خَلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارتِ من همی‌آیند و اوقاتِ مرا از تردّدِ ایشان تشویش می‌باشد؟

گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گردِ تو نگردند!

گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد

کافر از بیمِ توقّع برود تا درِ چین