بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲

بازم به دل نوید صفایی رسیده است

از پیشگاه آینه صبحی دمیده است

این صیدگاه‌کیست‌که از جوش‌کشتگان

بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است

۳

گل جام خود عبث به شکستن نمی‌دهد

صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است

جرأت‌کجا و من زکجا لیک چاره نیست

نقاش دامن تو به دستم کشیده است

تا غنچهٔ تو بند قبا باز می‌کند

آغوشها چو صبح‌گریبان دریده است

۶

غافل مباش از دل یأس انتخاب من

این قطره ازگداز دو عالم چکیده است

داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی

بی‌منت قدم به شکستن رسیده است

لیلی هنوز دام سرانجام می‌دهد

غافل‌که‌گرد وادی مجنون رمیده است

۹

هر دم چوگوهر ازگره خویش می‌رویم

پرواز حیرت انجمنان آرمیده است

صورت نگار انجمن بی‌نیازی‌ام

در ششجهت تغافلم آیینه چیده است

بیدل تجردم علم‌شان نیستی‌ست

این‌خامه خط به‌صفحهٔ هستی‌کشیده است