بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲

خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است

عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است

غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست

خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است

محو رنگینی گلزار تماشای توام

از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است

بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار

دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است

درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست

رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است

عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد

دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است

ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز

بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است

دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست

گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است

غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست

ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است

ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند

مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است

دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب

این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است

بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم

سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است