دل از غبارِ نفس زخمِ خفته در نمک است
ز موجِ پیرهن این محیط پر خسک است
بهارِ رنگِ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثاتِ اسپرک است
ز اهلِ صومعه اکراه نیست مستان را
که ترشروییِ زاهد به بزمِ می نمک است
ز عرضِ شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
تو آنچه کردهای از خویش انتخاب شک است
به عالمِ بشری غیرِ خودنمایی نیست
کسی که بگذرد از وهمِ خویشتن ملک است
قدِ خمیده کند تنپرست را هموار
مدارِ راسترویهای فیل بر کجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها
دمی که محو شد این صفر هر چه هست یک است
نظر به گردِ رهِ انتظار دوختهایم
به چشم دام سیاهی صید مردمک است
خطی به صفحهٔ دل بیخراشِ شوقِ تو نیست
ز روی بحر بهجز موج هر چه هست حک است
میام به ساغرِ دل نقلِ یاس میگردد
چو زخم قطرهٔ آبی که میخورم گزک است
دویی کجاست، ز نیرنگِ احولی بگذر
که یک نگاه میانِ دو چشم مشترک است
به اوجِ آگهیات نردبان نمیباید
نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی سوادِ فقر گزین
که شام چهرهٔ زرینِ شمع را محک است
دگر مپرس ز سامانِ بزمِ ما بیدل
ز شور اشک خود اینجا کباب را نمک است