بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست

بیشتر در خانهٔ آیینه جوهر بوریاست

سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق

چین‌ کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست

شمع دیدی عبرت از هنگامهٔ آفاق گیر

گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست

دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات

کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست

مرهم ایجاد است‌گر طبع از درشتی بگذرد

سنگ این‌‌ کهسار چون‌ گردد ملایم مومیاست

از هجوم اشک در گرد ستم خوابیده‌ام

جیب ‌و دامانم ز جوش این شهیدان‌ کربلاست

ناله‌ها در پردهٔ ساز نگه گم کرده‌ایم

مردمک مُهر خموشی بر زبان چشم ماست

از حیا نبود اگر آیینه‌ات پوشد نمد

چشم پوشیدن ‌ز خوب ‌و زشت تشریف حیاست

غافلان عافیت را هر قدم مانند شمع

خفته یک پا بر زمین و پای دیگر در هواست

عاقبت نقش دو عالم پاک خواهد کرد عشق

شعله ‌بهر خوردن ‌خاشاک یکسر اشتهاست

دهر خلقی را به مرگ اغنیا می‌پرورد

یک نهنگ مرده اینجا بهر صد ماهی غذاست

نغمهٔ ما در غبار عجز توفان می‌کند

موجها را در شکست خویش تحریر صداست

قامت پیری ز حرصت شد کمینگاه امل

ورنه خم‌گردیدنت بر هر دو عالم پشت پاست

شیوهٔ خوبان عجب نازک ادا افتاده است

شوخی آنجا تا عرق‌آلود می‌ گردد حیاست

شانه‌ها چون ‌صبح بیدل یک جهان خمیازه‌اند

با دل چاک ‌که امشب طرهٔ او آشناست