فیض حلاوت از دل بیکبر و کین طلب
زنبور را ز خانه برآر انگبین طلب
بیپرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا ز کوتهی آستین طلب
دل جمع کن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب
پشمینهپوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت از پوستین طلب
دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب
گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب
زین جلوهها که در نظرت صف کشیده است
آیینهداری نفس واپسین طلب
عمر از تلاش باد بهکف چون نفس گذشت
چیزی نیافت کس که بیرزد به این طلب
دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب
شبنم وصالگل طلبید آب شد ز شرم
از هرکه هرچه میطلبی اینچنین طلب
این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجدهای بخرندت، جبین طلب
بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب