همیشه سنگدلاناند نامدار طرب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب
زبان حاسد و تمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب
سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاکنما چهرهای به دامن شب
به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیدهایم چو پروانه سوختن مذهب
هنر به اهل حسد میدهد نتیجهٔ عیب
ز جوهر است در ابروی تیغ چینِ غضب
هوس چگونه کند شوخی از دل قانع
به دامن گهر آسوده است موج طلب
به دشت عجز تحیر متاع قافلهایم
اگر بر آینه محمل کشیم نیست عجب
چو چشمه زندگی ما به اشک موقوف است
دگر ز گریهٔ ما بیخودان مپرس سبب
بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح است چین دامن شب
جهان قلمرو اظهار بینیازیهاست
کدام ذره که او نیست آفتابنَسب
سر از ره تو چسان واکشم که بی قدمت
رکاب با دل سنگین تهی کند قالب
ز بسکه دشمن آسودگیست طینت من
چو شعله میشکند رنگ از شکستن تب
قدحپرستی از اسباب فارغم دارد
کتاب دردسری شستهام به آب غضب
به خامشی طلب از لعل یار کامِ امید
که بوسه رو ندهد تا به هم نیاری لب
به پیش جلوهٔ طاقتگداز او بیدل
گَزید جوهر آیینه پشت دست ادب