در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها
این آتش آگهی داد ما را ز کاروانها
چندان که شمع کاهد با عافیت قرین است
بازار ما ندارد سودی به این زبانها
تنگی ز بس فشردهست این عرصهٔ جدل را
میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها
این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت
در جاده است اینجا خواباندن سنانها
جوش بهار جسم است آثار سختجانی
جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها
پرواز تا جنون کرد گم شد سراغ راحت
بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها
تیغ غرور بشکن در کارگاه گردون
آتش زبانه دارد در گردش فسانها
در بارگاه تعظیم اقبال بینیازیست
تمییز پا و سر نیست منظور آستانها
تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن
بحر از گهر چه نازد بر راحت کرانها
جایی نمیتوان برد فریاد بیرواجی
کشتی شکست تاجر تا تخته شد دکانها
پست و بلند بسیار دارد تردد جاه
همواریات رها کن بام است و نردبانها
پرواز وهم بیدل زین بیشتر چه باشد
بردهست گردش سر ما را به آسمانها