بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما

بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما

بی‌نفس در ظلمت‌آباد عدم خوابیده‌ایم

شانه زن‌گیسو، سحر انشاکن از شبهای‌ما

جهد ما مصروف‌یک سیرگریبان است وبس

غیر این‌گرداب موجی نیست در دریای ما

برتن ما هیچ نتوان دوخت جزآزادگی

گرهمه سوزن دمد چون سروازاعضای ما

ماجرای بوی‌گل نشنیده می‌باید شنید

ای هوس‌تن زن‌، زبان‌غنچه است انشای ما

رنگی ازگلزار بیرنگی برون جوشیده‌ایم

از خرابات پری می می‌کشد مینای ما

یار در آغوش و سیرکعبه و دیر آرزوست

ناکجا رفته‌ست از خود شوق بی‌پروای ما

سعی‌همت را ز بی‌مغزان چه‌مقدار آفت‌است

هرکه راگردید سر، برلغزشی زد پای ما

دل مصفاکن‌، سراز وستعگه مشرب برآر

آینه‌صیقل زدن‌سیری‌ست درصحرای ما

ششجهت‌هنگامهٔ امکان ز نفی ماپر است

رفتن از خود ناکجا خالی نماید جای ما

یک نفس بیدل سری باید نیاز جیب‌کرد

غیر مجنون نیست‌کس در خیمهٔ لیلای ما