صورت وهم به هستی متهم داریم ما
چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست
شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما
آنقدر فرصتکمین قطع الفتها نهایم
عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما
میتوان از پیکرما یکجهان محرابریخت
همچوابرو هرسر مو وقف خم داریم ما
دل متاعی نیستکز دستش توان انداختن
گرهمه خون نقش بندد مغتنم داریم ما
شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست
هرقدر نظاره میبالد ورم داریم ما
گر بهخود سازدکسی سیر وسفر درکارنیست
اینکه هرسو میرویماز خویش رم داریمما
رنگها دارد بهار عالم بیرنگ عشق
حسن اگر خواهد دویی آیینه هم داریم ما
حیرتما حسنرا افسون مشق جلوههاست
همچوآیینه بیاضی خوش قلم داریم ما
گر نباشد اشک، خجلت هم تلافی میکند
بهر عذر چشم تریک جبهه نم داریم ما
دیدهٔحیران سراغ هرچهخواهی میدهد
خلقی از خود رفته و نقش قدم داریم ما
چند باید بود زحمتپرور ناز امید
بیدل از سامان نومیدی چهکم داریم ما