آن پری گویند شب خندید بر فریاد ما
ای فراموشی! تو شاید داده باشی یاد ما
بسکه در پرواز گرد جستجوها ریختیم
گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما
جانکنیها در قفای آرزو پر میفشاند
با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما
از عدم ناجسته کر کردهست گوش عالمی
شور نشنیدن صدای بیضهٔ فولاد ما
چشم باید بست و گلگشت حضور شرم کرد
غنچه میخندد بهار عالم ایجاد ما
شمعسان عمریست احرام گدازی بستهایم
نیست در پهلو به غیر از پهلوی مازاد ما
خجلت تصویر عنقا تا کجا باید کشید؟
با صدف گم گشت رنگ خامهٔ بهزاد ما
نقش پا در هیچ صورت پایهٔ عزت ندید
سایه هم خشت هوس کم چید بر بنیاد ما
با همه کثرت، شماری غیر وحدت باطلست
یکیک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما
هیچکس بر شمع در آتشزدن رحمی نکرد
از ازل بر حال ما میگرید استعداد ما
پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود
گنج ویرانکرد بیدل خانهٔ آباد ما