بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

پیش توانگرمنشان‌، پهلوی لاغر مگشا

دست به هر دست مده‌، چشم به هر در مگشا

تا ز یقینت، به گمان‌، چشم نپوشند خسان

بند نقاب سحرت، در صف شب‌پر مگشا

همت تمکین‌نظرت، نیست کم از موج گهر

جیب حیا تا ندری، خاک شو و پر مگشا

تا نفتد شمع صفت، آتش‌ غارت به سرت

در بر محفل، ز میانت کمر زر مگشا

آب رخ کس نرود، جز به تقاضای هوس

شیشه تهی گیر ز می، یا لب ساغر مگشا

گر به خود افتد نگهت‌، پشم ندارد کلهت

ننگ کلی تا نکشی، در همه‌جا سر مگشا

لب به هم آر از من و ما، وعظ و بیان پُر مسرا

پشت و رخ این دو ورق ته کن و دفتر مگشا

ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما

چشمی اگر باز کنی، بی مژهٔ تر مگشا

ای نفست صبح ازل، تا ابدت چیست جدل؟

یک سرت از رشته بس است، آن سر دیگر مگشا

بیدل از آیینهٔ ما غیر ادب گل نکند

خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا