به گلشنی که دهم عرض شوخی او را
تحیر آینهٔ رنگ میکند بو را
خموش گشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چاره کند حیرتِ سخنگو را
سرِ بریده هم اینجا چو شمع بیخواب است
مگر به بالشِ داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثر کوشش کدام دل است
که میکِشند به پابوسِ یار، گیسو را
چه ممکن است نگردد کبابِ حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوهٔ او را
به سینه تا نفسی هست، مشقِ حسرت کن
اَمل به رنگ کشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینه گشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتیِ رو جمع زشتیِ خو را
اگر به خوانِ فلک فیضِ نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوانِ پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فروبردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سُویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را