هرچند گرانی بوَد اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را
بیداری من شمعصفت لاف زبانیست
دل زادرهِ شوق بود ریگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشیست
دارم ز خموشی به کمین خوابِ گران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرتلگنِ شمعِ زبان ساز دهان را
بنیاد کجاندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشتکان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسور کتان را
وقت است کنون کز اثر خون شهیدان
جوش رگ گل میکند این شعله دخان را
عشرتهوسِ رفتن رنگم چه توان کرد
شمشیر تو یاقوت کند سنگ فسان را
باشد که سر از منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفَسات خون مکن از هرزهدرایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را