بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

حسنی است بر رخش رقم مشک ناب را

نظاره کن غبار خط آفتاب را

هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است

آن حسن برق نیست‌ که سوزد نقاب را

مست خیال میکدهٔ نرگس توایم

شور جنون‌ کند قدح ما شراب را

بوی بهار شوق تو را رنگ معجزی‌ست

کآرد به رقص و زمزمه مرغ‌ِ کباب را

خاکستر است شعله‌ام امروز و خوش‌دلم

یعنی رسانده‌ام به صبوری شتاب را

ما را ز تیغ مرگ مترسان‌ که از ازل

بر موج بسته‌اند کلاه حباب را

اسباب زندگی همه دام تحیر است

غیر از فریب هیچ نباشد سراب را

کو شور مستی‌ای که درین عبرت‌انجمن

گرد شکست شیشه‌ کنم ماهتاب را

سیماب را ز آینه پای‌ گریز نیست

دارد تحیرم به قفس اضطراب را

توفان طراز چشم من از پهلوی دل است

سامانِ آبروست ز دریا سحاب را

دانا و میلِ صحبت نادان چه ممکن است

موج‌ گهر به خاک نیامیزد آب را

تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن

دیگر به پای خویش مپیچ این طناب را

بیدل شکسته‌رنگی خاصان مقرر است

باشد شکستگی ورق انتخاب را