مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۴

چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم

چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم

چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی

همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم

یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد

چو در جلوه‌ست حسن او چه بند بوالحسن باشم

اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون

چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم

چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم

چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم

حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد

ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم