مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم

منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

اگر چه روغن بادام از بادام می زاید

همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد

که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم

زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی‌لرزم

زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم

منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب

گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم

در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم

گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم

اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته

میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم

مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی‌خواهد

وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم

مرا گردون همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم

بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم

اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد

حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم

به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی

پس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم

بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم

مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید

ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم