مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۳

کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم

در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم

ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من

کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم

چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد

چنان می‌های صدساله چنین عقلی که من دارم

بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی

مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم

مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر

نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم

چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم

از آن می‌های کاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم

چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش

اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم

منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی

بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم