اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲ - پیشکش به حضور ملت اسلامیه

منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق

این نشه بمن نیست اگر با دگری هست

عرفی

ای ترا حق خاتم اقوام کرد

بر تو هر آغاز را انجام کرد

ای مثال انبیا پاکان تو

همگر دلها جگر چاکان تو

ای نظر بر حسن ترسازاده ئی

ای ز راه کعبه دور افتاده ئی

ای فلک مشت غبار کوی تو

«ای تماشا گاه عالم روی تو»

همچو موج ، آتش ته پا میروی

«تو کجا بهر تماشا میروی»

رمز سوز آموز از پروانه ئی

در شرر تعمیر کن کاشانه ئی

طرح عشق انداز اندر جان خویش

تازه کن با مصطفی پیمان خویش

خاطرم از صحبت ترسا گرفت

تا نقاب روی تو بالا گرفت

هم نوا از جلوه ی اغیار گفت

داستان گیسو و رخسار گفت

بر در ساقی جبین فرسود او

قصه ی مغ زادگان پیمود او

من شهید تیغ ابروی تو ام

خاکم و آسوده ی کوی تو ام

از ستایش گستری بالاترم

پیش هر دیوان فرو ناید سرم

از سخن آئینه سازم کرده اند

وز سکندر بی نیازم کرده اند

بار احسان بر نتابد گردنم

در گلستان غنچه گردد دامنم

سخت کوشم مثل خنجر در جهان

آب خود می گیرم از سنگ گران

گرچه بحرم موج من بیتاب نیست

بر کف من کاسه ی گرداب نیست

پرده ی رنگم شمیمی نیستم

صید هر موج نسیمی نیستم

در شرار آباد هستی اخگرم

خلعتی بخشد مرا خاکسترم

بر درت جانم نیاز آورده است

هدیه ی سوز و گداز آورده است

ز آسمان آبگون یم می چکد

بر دل گرمم دمادم می چکد

من ز جو باریکتر می سازمش

تا به صحن گلشنت اندازمش

زانکه تو محبوب یار ماستی

همچو دل اندر کنار ماستی

عشق تا طرح فغان در سینه ریخت

آتش او از دلم آئینه ریخت

مثل گل از هم شکافم سینه را

پیش تو آویزم این آئینه را

تا نگاهی افکنی بر روی خویش

می شوی زنجیری گیسوی خویش

باز خوانم قصه ی پارینه ات

تازه سازم داغهای سینه ات

از پی قوم ز خود نامحرمی

خواستم از حق حیات محکمی

در سکوت نیم شب نالان بدم

عالم اندر خواب و من گریان بدم

جانم از صبر و سکون محروم بود

ورد من یاحی و یاقیوم بود

آرزوئی داشتم خون کردمش

تا ز راه دیده بیرون کردمش

سوختن چون لاله پیهم تا کجا

از سحر دریوز شبنم تا کجا؟

اشک خود بر خویش می ریزم چو شمع

با شب یلدا در آویزم چو شمع

جلوه را افزودم و خود کاستم

دیگران را محفلی آراستم

یک نفس فرصت ز سوز سینه نیست

هفته ام شرمنده ی آدینه نیست

جانم اندر پیکر فرسوده ئی

جلوه ی آهی است گرد آلوده ئی

چون مرا صبح ازل حق آفرید

ناله در ابریشم عودم تپید

ناله ئی افشا گر اسرار عشق

خونبهای حسرت گفتار عشق

فطرت آتش دهد خاشاک را

شوخی پروانه بخشد خاک را

عشق را داغی مثال لاله بس

در گریبانش گل یک ناله بس

من همین یک گل بدستارت زنم

محشری بر خواب سرشارت زنم

تا ز خاکت لاله زار آید پدید

از دمت باد بهار آید پدید