مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۳

جان و سر تو که بگو بی‌نفاق

در کرم و حسن چرایی تو طاق

روی چو خورشید تو بخشش کند

روز وصالی که ندارد فراق

دل ز همه برکنم از بهر تو

بهر وفای تو ببندم نطاق

گر تو مرا گویی رو صبر کن

باشد تکلیف بما لایطاق

سخت بود هجر و فراق ای حبیب

خاصه فراقی ز پی اعتناق

چون پدر و مادر عقلست و روح

هر دو توی چون شوم ای دوست عاق

روم چو در مهر تو آهی کنند

دود رسد جانب شام و عراق

در تتق سینه عشاق تو

ماه رخان قندلبان سیم ساق

رقص کنان در خضر لطف تو

نوش کنان ساغر صدق و وفاق

دست زنان جمله و گویان بلاغ

طاق و طرنبین و طرنبین و طاق

مژده کسی را که زرش دزد برد

مژده کسی را که دهد زن طلاق

خاصه کسی را که جهان را همه

ترک کند فرد شود بی‌شقاق

لاجرمش عشق کشد پیشکش

همچو محمد به سحرگه براق

بربردش زود براق دلش

فوق سماوات رفاع طباق

جان و سر تو که بگو باقیش

که دهنم بسته شد از اشتیاق

هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن

چونک مهندس توی و من مشاق