چه کنی عیش با زن و فرزند؟
ببر از جمله دل، بدو پیوند!
چه نشینی میان قومی دون؟
چه بری سر، زبند شرع برون؟
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
تا زشیطان خود شوی ایمن
شرع را شحنهٔ ولایت کن
گر شریعت شعار خودسازی
روز محشر کنی سرافرازی
هر که بد کرد زود کیفر برد
وآنکه بی شرع زیست کافر مُرد
گرنهای هرزه گرد و دیوانه
تاکی این ترهات و افسانه
شعر بگذار و گرد شرع درآی
که شریعت رساندت به خدای
بند بر قالب طبیعت نه
پای بر منهج شریعت نه
لقمه از سفرهٔ طریقت خور
میزخمخانهٔ حقیقت خور
یا خضر شو گذر به دریا کن
یا چو عیسی سفر به بالا کن
زآن سوی چرخ تکیه جای طلب
برتر از عقل، رهنمای طلب