دوش چون شاهد جهان افروز
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف ها زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
گاه سر بر در عدم زدهام
در ره نیستی قدم زدهام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیات بود
در مضیق جهان توقف چیست؟
این همه غصه و تاسف چیست؟
نه چو یعقوبگم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود زین وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد