زدند از شهر گردان خیمه بر دشت
زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون
ز تن کردند ساز بزم بیرون
۳
ز هر سو لشکری آمد به انبوه
تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش
چو گلزار جوانی خرم و خَوش
چو روی جم در آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
۶
میان یاسمین و نسترن در
بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی
برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم
نمی آمد لبش از خنده بر هم
۹
هوایش عقد پروین دانه میکرد
معنبر زلف سنبل شانه میکرد
چنار و گل ز ابرش آب جُسته
به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه
زبان بنهانده سوسن در شکوفه
۱۲
دل گل چون دماغ پور سینا
درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گلِ بان
کشیده سایبانها گرد بستان
به سروی این غزل میخواند بلبل
سحرگه در مَقام راست با گل: