سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۷ - نجات دادن جمشید ، قیصر را از مرگ

چو این شهباز زرین بال خاور

پرید اندر هوا با رشتهٔ زر

هزاران زاغ زرین زنگله ساز

به سوی باختر کردند پرواز

به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج

ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج

سوی نخجبیرگه رفتند تازان

رها کردند بازان را به غازان

چو یوز او رسن بگشادی از طوق

غزاله طوق دارش گشتی از شوق

هژبری ناگهان برخاست از دشت

که شیر از هیبتش روباه می گشت

دو چشمش چون دو در در عین برزخ

دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ

چو دندان گرازش بود دندان

چو تیغ تیز روز رزم خندان

خروشید از سر تندی چو تندر

خروشان رفت سوی اسب قیصر

جهان سالار جم از دور چون دید

که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید

براق گرم رو را راند چون میغ

ببارید از هوا بر شیر نر تیغ

هژبر جنگجو یازید چنگال

گرفت اسب شهنشه را سر و یال

چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ

به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ

ملک جمشید ازین معنی برآشفت

عقابی کرد با زاغ کمان جفت

خدنگ چارپر زد بر دل شیر

خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر

به تیری چون ملک شیری چنان کُشت

ز هازه خاست از چرخ کمان پشت

ز چنگال اجل قیصر امان یافت

ز زخم ناوک جمشید جان یافت

روان قیصر سوی جمشید تازید

بیامد دست و بازویش بنازید

چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت

عنان از صیدگه بر بارگه تافت